جدول جو
جدول جو

معنی چرخ سای - جستجوی لغت در جدول جو

چرخ سای
(طولْ)
چرخ ساینده. سایندۀ چرخ. فلک سای. آسمان سای:
بس دل که چرخ سای و ستاره فسای بود
چرخش کمین گشاد و ستاره کمان کشید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چرخ ناری
تصویر چرخ ناری
کرۀ اثیر و عنصر آتش که بالای کرۀ هوا قرار دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرخ چاه
تصویر چرخ چاه
نوعی چرخ چوبی یا فلزی با طنابی متصل به آن برای کشیدن آب از چاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرخ کار
تصویر چرخ کار
کسی که با چرخ کار می کند، کسی که با چرخ چاقوتیزکنی کارد و چاقو تیز می کند، آنکه با ماشین تراش، فلزات را تراش می دهد، تراش کار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرخ باد
تصویر چرخ باد
هر چرخی که با وزش باد به حرکت درآید، گردباد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرخ کاری
تصویر چرخ کاری
شغل و عمل چرخ کار
تراش دادن فلزات، تراش کاری
دوختن با چرخ خیاطی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرخ نای
تصویر سرخ نای
مری، مجرایی عضلانی که از حلق تا معده کشیده شده و با حرکات دودی شکل خود غذا را به معده هدایت می کند
فرهنگ فارسی عمید
(چَ خِ سَ)
چرخ. چرخی که بر آن سوار شوند. دوچرخه. مرکوب آهنین. دوچرخه ای که آنرا سوار شوند و به نیروی پا چرخهایش را بحرکت درآورند. قسمی چرخ مخصوص سواری که نوع پائی آن به نیروی پا و نوع موتوری آن به نیروی موتور به حرکت آید و وسیلۀ راهنوردی چرخ سوران باشد. رجوع به چرخ و دوچرخه شود
لغت نامه دهخدا
چرخ سپرنده. چرخ گذار. چرخ نورد. چرخ رو:
ماه من چرخ سپر بود روا کی دارید
که بدست زمی ماه سپر بازدهید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(چَ خِ دَ)
چرخ خیاطی. ماشین خیاطی که با دست بحرکت افتد. دستگاه خیاطی بدون پایه که چرخ آن را با دست حرکت دهند. رجوع به چرخ خیاطی شود
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
بمعنی کماندار است. (آنندراج). دارندۀ کمان. آنکس که با کمان تیراندازی کند:
ز شه برجی قضا را چرخداری
ملک را دید در میدان برابر.
حکیم ازرقی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ خِ)
چرخاب. دولاب. چرخی که بدان خاک کنده از ته چاه برکشند. چرخی که در کاریزها برای کشیدن خاک و گل چاه های قنات از آن استفاده کنند. عجله. عصمور. عکم. علق. علاق. (منتهی الارب). رجوع به چرخاب و دولاب شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
تراشکار. متخصص تراش دادن فلزات. چرخ گر. استاد صنعت تراشکاری. رجوع به چرخ کاری و چرخ گر و چرخ گری شود
لغت نامه دهخدا
(چَ خِ)
چاچی. کمان چاچی. کمان منسوب به شهر چاچ. نوعی کمان معروف که در شهر چاچ، یکی از شهرهای قدیم ترکستان میساخته اند. چاچی کمان:
ستون کرد چپ را و خم کرد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست.
فردوسی.
رجوع به چاچی و کمان چاچی شود
لغت نامه دهخدا
قسمی سوهان، نوعی سوهان
لغت نامه دهخدا
(سُ)
مری. (فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
نام سبزه ای بغایت نازک، ترش طعم. (بهار عجم). و به عربی حماض خوانندش. (برهان) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(چَ سَ)
سوار دوچرخه شدن
لغت نامه دهخدا
(چَ)
مانند چرخ. چرخ مانند. چرخ وش. آنچه همچون چرخ حرکت دوری کند. شبیه به چرخ در حرکت و گردش. دوار مثل چرخ:
درنگ آر ای سپهر چرخ وارا
کیاخن ترت باید کرد کارا.
رودکی (از فرهنگ اسدی).
، آسمان وار. فلک وار. سپهرمانند. رجوع به چرخ و چرخ وش شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
تراشکاری. تراش دادن فلزات. چرخ گری. سوهان کاری. نوعی صنعت که صنعتگر آنرا ’چرخ کار’ مینامیده اند. رجوع به چرخکار و چرخگر و چرخگری شود
لغت نامه دهخدا
(چَ گَ)
بر چرخ کشیدن تیغ وخنجر و ظروف نقره و مس و مانند آن. (آنندراج). تراشکاری. چرخکاری. تراش دادن فلزات و غیره:
میکند گردش ایّام بدان راهبری
میشود تیغ ستم را زفلک چرخگری.
شفیغ اثر (از آنندراج).
رجوع به چرخ گر و چرخکار و چرخکاری شود
لغت نامه دهخدا
(چَ خِ)
فلک ماه. فلک اول. کرۀ ماه:
ز دانندگان پس بپرسید شاه
کزین خاک چند است تا چرخ ماه ؟
فردوسی.
ز ماهی براندیش تا چرخ ماه
چو تو شاه ننهاد برسر کلاه.
فردوسی.
که آیا بهشت است یا بزمگاه
سپهر برین است یا چرخ ماه.
فردوسی.
زبس نالۀ بوق و هندی درای
سر چرخ ماه اندر آمد ز جای.
فردوسی.
ابر کوهۀ پیل در قلبگاه
بلورین یکی تخت چون چرخ ماه.
اسدی.
چه دشتی که گر وی بدی چرخ ماه
در او ماه هرشب شدی گم ز راه.
اسدی.
بکوه رهو برگرفتند راه
چه کوهی بلندیش تا چرخ ماه.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(چَ)
نام یک قسم سوهان نرم است. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(غَ بَ)
دباغ و کسی که چرم میسازد. (ناظم الاطباء). چرم سازنده. سازندۀ چرم. آنکه ساختن چرم داند و تواند. آنکس که از پوست چرم سازد. چرمگر. آنکس که پوست حیوانات را دباغی کند. رجوع به چرمسازی و چرمگر شود
لغت نامه دهخدا
(چَ خِ)
نوعی از انواع چرخ که حرکت دوری دارد و با گردش خود سنگ آسیا را به حرکت درمیآورد. چرخ آسیا که اصلاً بوسیلۀ آب به گردش وحرکت درمی آید. (ولی توسعاً به آسی که بوسیلۀ باد وغیره حرکت کند، نیز اطلاق شده). چرخ آسیای بادی. چرخ مخصوص آسیا:
نرگس بسان یکی پره آسیاست
آن چرخ آسیا که ستون زمردین کنی
چرخش ز زر زرد کنی وآنگهی در او
دندانۀ بلورین گردش تو درکنی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی).
چون تاب جمال تو نیاوردیم
سرگشته چو چرخ آسیا گشتیم.
عطار.
رجوع به چرخ شود
لغت نامه دهخدا
(چَخِ)
در تداول عامه نوعی چرخ خیاطی پایه دار را گویند که با پای بحرکت افتد. چرخ خیاطی که بوسیلۀ پا چرخانده شود. نوعی چرخ خیاطی
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ)
مرادف آسمان تاب. (آنندراج). تابندۀبر چرخ. کنایه از ماه و اختران تابناک:
بروز مردی او کیست شه سوار فلک
غزاله نام زنی چرختاب و چرخ نشین.
سلمان ساوجی.
گر ماه چرخ تاب گشاید نقاب را
خواهد نشاند در پس چرخ آفتاب را.
سیفی (از آنندراج).
، مجازاً بمعنی زیبارخان و ماهرویان، آنکه ابریشم را بر چرخ تاب دهد برای باریک و دراز شدن. (آنندراج). کسی که ابریشم را بر چرخ تاب دهد
لغت نامه دهخدا
(طَ / طُو)
سازندۀ چرخ، شبیه به چرخ. چرخ مانند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرخ نای
تصویر سرخ نای
مری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرخ سوار
تصویر چرخ سوار
آنکه سوار دو چرخه شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرم ساز
تصویر چرم ساز
دباغ و کسی که چرم می سازد
فرهنگ لغت هوشیار
چرمگر، دباغ، صرام، چرم پیرا، پوست پیرا
فرهنگ واژه مترادف متضاد